محل تبلیغات شما

del shekaste





بگذار سر به سینه من تا كه بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید كه پیش ازین نپسندی به كار عشق
آزار این رمیده سر در كمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق كدامست غم كجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان كه اگر ببینمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شاید كه جاودانه بمانی كنار من
ای نازنین كه هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون كبوتری كه پرم در هوای تو
یك شب ستاره های ترا دانه چین كنم
با اشك شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم كشانده بود
رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا
رفتم كه نا تمام بمانم در این سرود
با اشكهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
رفتم كه در سیاهی یك گور بی نشان
بیرون فتاده بود یكباره راز ما
رفتم كه گم شوم چو یكی قطره اشك گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
فارغ شوم زكشمكش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
مرغی شدم به كنج قفس بسته و اسیر
آزرده از ملامت وجدان گریختم ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
می خواستم كه شعله شوم سركشی كنم
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر روحی مشوشم كه شبی بی خبر ز خویش
دیدم كه لایق تو و عشق تو نیستم
در دامن سكوت بتلخی گریستم
نالان ز كرده ها و پشیمان ز گفته ها


آسوده دلان را غم شوریده سران نیست

این طایفه را غصه ی رنج دگران نیست

راز دل ما پیش کسی باز مگوئید

هر بی بصری با خبر از بی خبران نیست

غافل منشینید ز تیمار دل ریش

این شیوه پسندیده صاحب نظران نیست

ای همسفران باری اگر هست ببندید

این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

ما خسته دلان از بر احباب چو رفتیم

چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست

ای بی ثمران سروشما سبز بماند

مقبول بجز سرکشی بی هنران نیست

در بزم هنر اهل ت چه نشینند

میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست

هرکه در دریای بی پایان فتاد

همچو ما در بحر بی پایان فتاد

عشق جانان آتشی خوش برفروخت

شعله ای در جان مشتاقان فتاد

رند مستی سر به پای خم نهاد

غلغلی در مجلس رندان فتاد

آنکه جان بفروخت درد دل خرید

نیک سودا کرد و خوش ارزان فتاد

یار ما را کار با اغیار نیست

کار او ای یار با یاران فتاد

از سر کویش کسی کو دور شد

بی سر و پا سخت سرگردان فتاد

نعمت الله جان به جانان داد و رفت

خوش بود جانی که با جانان فتاد



متن آهنگ خراب دل از ستار

من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر
این منم این که گشودست به من تیغه خنجر
دشمنم نیست منم این که تبر می زند از خشم
تا که از ریشه بیفتم به یکی ضربه دیگر
این همان لحظه تلخ است که به صحرا بزند عقل
عشق چون جغد کشد پر روی ویرانه باور
من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر

ناجوانمرد ترین همسفری ای من عاشق
هیچ راه سفری را نرساندیم به آخر
هر مصیبت که شد آغاز تو مرا بردی از آن راه
تو به هر در زدی انگشت و گذشتم من از آن در
من خراب دل خویشم نه خراب کس دیگر

تو تن خویش به هر زخم سپردی و گذشتی
خون من شعر شد و شعر چکید از دل دفتر
تو تن آلوده هر درد چه بی درد ز حالی
من بی درد به درد تو فتادم به بستر
آه ای دشمن من خسته از این جنگ و گریزم
پیر شدم خسته شدم از من ویران شده بگذر



نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
.غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی ‌آشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم
هوشنگ ابتهاج


    تو” با قلب ویرانه من چه کردی؟

    ببین عشق دیوانه من چه کردی

    در ابریشم عادت آسوده بودم…
    تو با بال” پروانه ی من چه کردی؟

    ننوشیده از جام چشم تو مستم…
    خمار است میخانه ی من…چه کردی؟

    مگر لایق تکیه دادن نبودم؟
    تو با حسرت شانه ی من چه کردی؟

    مرا خسته کردی و خود خسته رفتی…
    سفر کرده ، باخانه ی من چه کردی؟

    جهان من از گریه ات خیس باران…
    تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟

    شاعر : دکتر افشین یداللهی


    تو نیستی و غمت با من صفای عهد کهن دارد

    بنازم این غم شیرین را که پاس صحبت من دارد

    تو نیستی و غمت با من صفای عهد کهن دارد

    بنازم این غم شیرین را که پاس صحبت من دارد

    شبستو خاطره های ناب فضای کوچه پر از مهتاب

    دلم به یاد قدیم امشب هوای پرسه زدن دارد

    ببین خراب خراباتی پر از طنین روایاتی

    بلندو معجزه وار اما، کجا مجال سخن دارد

    کجایی ای همه تن پاکی همیشه جاریه افلاکی

    که خون راکد این خاکی نیاز تازه شدن دارد

    طلوع پاک نگاهت را به چشم من بسپار ای رود

    ببین دوبرکهء خواب الود که اعتیاد لجن دارد

    دو چشمهای غریبت چون غروب دهکده ای محزون

    نگاه منتظرت رنگی به رنگ غربت من دارد

    از این فضای ملال انگیز بیا پرندهء من بگریز

    که ابر فتنه بر این پاییز خیال خیمه زدن دارد

    چه خون روشنی از یاران چکیده بر شب بیداران

    که برگ برگ گل از باران ردای گریه به تن دارد

    چه انفجار مهیبی را شبانه منتظریم ایا

    که ازدهام سکوت ما هزار گونه سخن دارد

    چه مویمنانه سفر کردی شهید من که هنوز اینجا

    عزای شام غریبان تا سپیده سینه زدن

    دارد سینه زدن دارد سینه زدن دارد


    ب مناسبت زاد روز بانوی عصیان گر شعر فارسی
    بزرگترین اسطوره زندگیم فروغ فرخزاد
    و این منم
    زنی تنها 
    در آستانه فصلی سرد 
    در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین 
    و یأس ساده و غمناک آسمان
    و ناتوانی این دست‌های سیمانی
    زمان گذشت 
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 
    ساعت چهار بار نواخت 
    امروز روز اول دی ماه است
    من راز فصل‌ها را می‌دانم
    و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم
    نجات‌دهنده در گور خفته‌است
    و خاک، خاک پذیرنده
    اشارتیست به آرامش
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

    در کوچه باد می‌آید
    در کوچه باد می‌آید
    و من به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشم
    به غنچه‌هایی با ساقه‌های لاغر کم خون
    و این زمان خستهٔ مسلول
    و مردی از کنار درختان خیس می‌گذرد
    مردی که رشته‌های آبی رگهایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده‌اند و در شقیقه‌های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می‌کنند

    سلام
    سلام
    و من به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشم

    در آستانه فصلی سرد
    در محفل عزای آینه‌ها
    و اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده رنگ
    و این غروب بارور شده از دانش سکوت
    چگونه می‌شود به آن کسی که می‌رود اینسان
    صبور
    سنگین
    سرگردان
    فرمان ایست داد
    چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
    زنده نبوده‌است

    در کوچه باد می‌آید
    کلاغ‌های منفرد انزوا
    در باغ‌های پیر کسالت می‌چرخند
    و نردبام
    چه ارتفاع حقیری دارد

    آنها ساده‌لوحی یک قلب را
    با خود به قصر قصه‌ها بردند
    و اکنون 
    دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهدخاست
    و گیسوان کودکیش را
    در آب‌های جاری خواهد ریخت
    و سیب را که سرانجام چیده‌است و بوییده‌است
    در زیر پا لگد خواهد کرد؟

    ای یار، ای یگانه‌ترین یار
    چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
    انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده‌ها
    نمایان شدند
    انگار از خطوط سبز تخیل بودند
    آن برگ‌های تازه که در شهوت نسیم نفس می‌زدند
    انگار
    آن شعله‌های بنفش که در ذهن پاک پنجره‌ها می‌سوخت
    چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود

    در کوچه باد می‌آید
    این ابتدای ویرانیست
    آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند باد می‌آمد
    ستاره‌های عزیز
    ستاره‌های مقوایی عزیز
    وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گیرد
    دیگر چگونه می‌شود به سوره‌های رسولان سر شکسته پناه آورد؟
    ما مثل مرده‌های هزاران هزار ساله به هم می‌رسیم و آنگاه
    خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهدکرد
    من سردم است
    من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
    ای یار ای یگانه‌ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟
    نگاه کن که در اینجا
    زمان چه وزنی دارد
    و ماهیان چگونه گوشت‌های مرا می‌جوند
    چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟

    من سردم است و می‌دانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
    جز چند قطره خون
    چیزی بجا نخواهدماند
    خطوط را رها خواهم‌کرد
    و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم‌کرد
    و از میان شکل‌های هندسی محدود
    به پهنه‌های حسی وسعت پناه خواهم‌برد
    من عریانم، عریانم، عریانم
    مثل سکوت‌های میان کلام‌های محبت عریانم
    و زخم‌های من همه از عشق است
    از عشق، عشق، عشق
    من این جزیرهٔ سرگردان را
    از انقلاب اقیانوس
    و انفجار کوه گذر داده‌ام
    و تکه‌تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
    که از حقیرترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا آمد

    سلام ای شب معصوم!
    سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را
    به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی
    ودر کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
    ارواح مهربان تبرها را می‌بویند
    من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم
    و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
    و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
    که همچنان که ترا می‌بوسند
    در ذهن خود طناب دار ترا می‌بافند
    سلام ای شب معصوم

    میان پنجره و دیدن
    همیشه فاصله‌ایست
    چرا نگاه نکردم؟
    مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد

    چرا نگاه نکردم؟
    انگار مادرم گریسته بود آن شب
    آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
    آن شب که من عروس خوشه‌های اقاقی شدم
    آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
    و آن کسی که نیمهٔ من بود، به درون نطفهٔ من بازگشته‌بود
    و من در آینه می‌دیدمش
    که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
    و ناگهان صدایم کرد
    و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم
    انگار مادرم گریسته‌بود آن شب
    چه روشنایی بیهوده‌ای در این دریچه مسدود سر کشید
    چرا نگاه نکردم؟
    تمام لحظه‌های سعادت می‌دانستند
    که دست‌های تو ویران خواهدشد
    و من نگاه نکردم
    تا آن زمان که پنجرهٔ ساعت
    گشوده‌شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
    چهار بار نواخت
    و من به آن زن کوچک برخوردم
    که چشم‌هایش، مانند لانه‌های خالی سیمرغان بودند
    و آنچنان که در تحرک ران‌هایش می‌رفت
    گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
    با خود بسوی بستر می‌برد

    آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم‌زد؟
    آیا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم‌کاشت؟
    و شمعدانی‌ها را
    در آسمان پشت پنجره خواهم‌گذاشت؟
    آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم‌رقصید؟
    آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهدبرد؟

    به مادرم گفتم: دیگر تمام شد»
    گفتم: "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد
    باید برای رومه تسلیتی بفرستیم"

    انسان پوک
    انسان پوک پر از اعتماد
    نگاه کن که دندان‌هایش
    چگونه وقت جویدن سرود می‌خوانند
    و چشم‌هایش
    چگونه وقت خیره‌شدن می‌درند
    و او چگونه از کنار درختان خیس می‌گذرد
    صبور
    سنگین
    سرگردان.

    در ساعت چهار
    در لحظه‌ای که رشته‌های آبی رگ‌هایش
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
    بالا خزیده‌اند
    و در شقیقه‌های منقلبش آن هجای خونین را
    تکرار می‌کنند
    سلام
    سلام

    آیا تو
    هرگز آن چهار لالهٔ آبی را
    بوییده‌ای؟

    زمان گذشت
    زمان گذشت و شب روی شاخه‌های اقاقی افتاد
    شب پشت شیشه‌های پنجره سر می‌خورد
    و با زبان سردش
    ته مانده‌های روز رفته را به درون می‌کشد

    من از کجا می‌آیم؟
    من از کجا می‌آیم؟
    که این چنین به بوی شب آغشته‌ام؟
    هنوز خاک مزارش تازه‌ست
    مزار آن دو دست سبز جوان را می‌گویم

    چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه‌ترین یار
    چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی
    چه مهربان بودی وقتی که پلک‌های آینه‌ها را می‌بستی
    و چلچراغ‌ها را
    از ساق‌های سیمی می‌چیدی
    و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می‌بردی
    تا آن بخار گیج که دنبالهٔ حریق عطش بود بر چمن خواب می‌نشست

    و آن ستاره‌های مقوایی
    به گرد لایتناهی می‌چرخیدند
    چرا کلام را به صدا گفتند؟
    چرا نگاه را به خانهٔ دیدار میهمان کردند!
    چرا نوازش را
    به حجب گیسوان باکرگی بردند؟
    نگاه کن که در اینجا
    چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
    و با نگاه نواخت
    و با نوازش از رمیدن آرامید
    به تیرهای توهم
    مصلوب گشته‌است
    و جای پنج شاخهٔ انگشت‌های تو
    که مثل پنج حرف حقیقت بودند
    چگونه روی گونه او مانده‌ست

    سکوت چیست، چیست، ای یگانه‌ترین یار؟
    سکوت چیست بجز حرف‌های ناگفته
    من از گفتن می‌مانم، اما زبان گنجشکان
    زبان زندگی جمله‌های جاری جشن طبیعتست
    زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
    زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
    زبان گنجشکان در کارخانه می‌میرد

    این کیست این کسی که روی جادهٔ ابدیت
    بسوی لحظه توحید می‌رود
    و ساعت همیشگیش را
    با منطق ریاضی تفریق‌ها و تفرقه‌ها کوک می‌کند.
    این کیست این کسی که بانگ خروسان را
    آغاز قلب روز نمی‌داند
    آغاز بوی ناشتایی می‌داند
    این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
    و در میان جامه‌های عروسی پوسیده‌ست

    پس آفتاب سرانجام
    در یک زمان واحد
    بر هر دو قطب ناامید نتابید
    تو از طنین کاشی آبی تهی شدی

    و من چنان پرم که روی صدایم نماز می‌خوانند…

    جنازه‌های خوشبخت
    جنازه‌های ملول
    جنازه‌های ساکت متفکر
    جنازه‌های خوش‌برخورد، خوش‌پوش، خوش‌خوراک
    در ایستگاه‌های وقت‌های معین
    و در زمینهٔ مشکوک نورهای موقت
    و شهوت خرید میوه‌های فاسد بیهودگی
    آه
    چه مردمانی در چارراه‌ها نگران حوادثند
    و این صدای سوت‌های توقف
    در لحظه‌ای که باید، باید، باید
    مردی به زیر چرخ‌های زمان له شود
    مردی سنگسری که از کنار درختان خیس می‌گذرد…

    من از کجا می‌آیم؟

    به مادرم گفتم: دیگر تمام شد.»
    گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد
    باید برای رومه تسلیتی بفرستیم.»

    سلام ای غرابت تنهایی
    اتاق را به تو تسلیم می‌کنم
    چرا که ابرهای تیره همیشه
    پیغمبران آیه‌های تازه تطهیرند
    و در شهادت یک شمع
    راز منوری است که آن را
    آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند

    ایمان بیاوریم
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
    ایمان بیاوریم به ویرانه‌های باغ‌های تخیل
    به داس‌های واژگون شدهٔ بیکار
    و دانه‌های زندانی
    نگاه کن که چه برفی می‌بارد

    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
    و سال دیگر، وقتی بهار
    با آسمان پشت پنجره همخوابه می‌شود
    و در تنش فوران می‌کنند
    فواره‌های سبز ساقه‌های سبک بار
    شکوفه خواهدداد ای یار، ای یگانه‌ترین یار

    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد…


    ترا می‌خواهم و دانم که هرگز

    به کام دل در آغوشت نگیرم
    توئی آن آسمان صاف و روشن
    من این کنج قفس، مرغی اسیرم

    ز پشت میله‌های سرد و تیره
    نگاه حسرتم حیران برویت
    در این فکرم که دستی پیش آید
    و من ناگه گشایم پر بسویت

    در این فکرم که در یک لحظه غفلت
    از این زندان خامش پر بگیرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    کنارت زندگی از سر بگیرم

    در این فکرم من و دانم که هرگز
    مرا یارای رفتن زین قفس نیست
    اگر هم مرد زندانبان بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نیست

    ز پشت میله‌ها، هر صبح روشن
    نگاه کودکی خندد برویم
    چو من سر می‌کنم آواز شادی
    لبش با بوسه می‌آید بسویم

    اگر ای آسمان خواهم که یکروز
    از این زندان خامش پر بگیرم
    به چشم کودک گریان چه گویم
    ز من بگذر، که من مرغی اسیرم

    من آن شمعم که با سوز دل خویش
    فروزان می‌کنم ویرانه‌ای را
    اگر خواهم که خاموشی گزینم
    پریشان می‌کنم کاشانه‌ای را


    آخرین جستجو ها

    مسجد الرضا (ع) زاهدان bumbriformdust hamedabdolahi femetertio mhbobc60 Tabligh in English partpotcimus از چی بگم ... « فــــلـــــق » falag.mihanblog.com Richard's receptions